مرا به شکنج حادثه برد

مرگ مبهوت تو

بر  بستر شقایق هایی

که می رُست آرام

از بالینت...

  

آ...ه

داغ بود گلوله هنوز

وقتی که نهاد محزون مادر

نقش بست بر ذهنت

که داشت می خفت

بر بستر هیچ...

 

هیچ خاطرم از آن که تو را کشت

آزرده نشد

خاطرم را

رنگ دلآزارِ ستمی سوخت

که از آبشخورِ جهل رمه ی ما

سیراب می شد...