ـ «کفش هامان، بی گره

لنگ می ماند!»

 

 من «دلم» لرزان بود   آن روز،

و تو در بندِ گرهِ «کفشت» بودی...

ـ می دانم

تو بمان و  گرهِ کفشت!

من، نمی مانم...

...

... .


پی نوشت:

گاه، شعر هم شکست می خورد...

اینک این، آن گاهِ بغض آلود!